امام باقر- علیه السّلام- از پدر بزرگوارش نقل مى‏کند که: پدرم با عدّه ‏اى از خاندان و یارانش به باغى رفتند. دستور داد تا سفره‏ اى گسترده شود. وقتى خواستند مشغول خوردن شوند، آهویى از طرف صحرا آمد و ناله کنان نزد پدرم رفت. از پدرم پرسیدند: اى پسر رسول خدا! این آهو چه مى‏گوید؟
حضرت فرمود: او مى‏ گوید سه روز است که چیزى نخورده ‏ام، دست به او نزنید تا بگویم با ما غذا بخورد.
آنها قبول کردند. حضرت آهو را خواند و آهو مشغول خوردن گشت اما یکى از یاران امام، دست بر پشت آهو مالید که سبب فرار آهو گردید.
پدرم فرمود: مگر من نگفتم به او دست نزنید؟ آن مرد قسم خورد که نیّت بدى نداشتم.
پدرم به آهو گفت: برگرد، اینها کارى با تو ندارند. آهو برگشت و غذا خورد تا اینکه سیر شد و صدایى کرد و رفت.
از حضرت پرسیدند: یا ابن رسول اللَّه! این بار چه گفت؟
حضرت فرمود: براى شما دعا کرد.
جلوه ‏هاى اعجاز معصومین علیهم السلام (ترجمه الخرائج و الجرائج)، سعید بن هبه الله قطب الدین راوندى، غلام حسن محرمى، دفتر انتشارات اسلامى،قم:1378 ،ص205.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها