اگر نظری کند، به یک کلمه عالم را به هم می زند. قطب الدین راوندی علم الأعلام نقل می‌کند از ابوهاشم جعفری. گفت: گفتم: یا بن رسول الله! من ساکن بغدادم. شما در سرّ من رأی(مدفن امام هادی) هستید. من اگر بخواهم بیایم به زیارت تو ، برگردم به خانه خودم، چهار روز طول می کشد. چه بکنم با این شوق دیدار، با این تن ضعیف، با این مرکب ناتوان؟ وقتی دید به نیت صادق این مشتاق عاشق این جور حرف می زند، یک جمله گفت ، آن جمله این است: بارالها! قوت بده به این مرد و به مرکبش. این جمله را گفت. به مجرد گفتن این جمله نماز صبح را در بغداد می خواند، نماز ظهر را در سامره به امام دهم اقتدا می‌کرد، عصر هم در خانه خودش در بغداد بود. به یک جمله: اللهم قوه و قو برذونه. 

گفت: یک روز از سامره بیرون آمدیم. روی ریگ‌های بیابان نشست، من هم مقابلش نشستم. عرض کردم: یا بن رسول الله! تنگدستم، چه بکنم؟ تا این جمله را گفتم دست دراز کرد، فرمود: دامنت را بگیر. یک مشت ریگ برداشت تو دامنم ریخت، دامن را جمع کردم. بعد فرمود: به کسی نگویی. حرکت کردم همین که جدا شدم دامن را باز کردم، دیدم برق طلای احمر چشم ها را خیره می‌کند. رفتم زرگری را پیدا کردم، گفتم: این‌ها را برای من سبیکه ی طلا بکن . تا گرفت بهتش زد گفت: در روزگار همچو طلایی هرگز ندیدم. دستش این، زبانش آن. 

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن 

که خواجه خود روش بنده پروری داند



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها